فنجان قهوه ،نيمه ي ليمو ، گلي سپيد
آمد زني و اين دو سه را روي ميز چيد
بعدا در انتظار تو صد بار تا غروب
پر زد کنار پنجره امّا تو را نديد
شب از ميان خوشه ي انگورها گذشت
قلبي براي حس غريبانه اي تپيد
خورشيد از آشيانه ي خود سر کشيد و بعد
همراه موج هاي رها قايقي رسيد
مردي پياده شد که به دريا شبیه بود
مردي که گنگ بود و کسي را نمي شنيد
صبحي کنار ساحل دريا شروع شد
صبحي به رنگِ آبي روشن پر از اميد
زن روي ماسه هاي شني خواب رفت و مرد
بر گيسوان روشن او دست مي کشيد
او خواب روز فاجعه را ديد وناگهان
مرغي ترانه خواند و زن از جاي خود پريد
مرد عاشقانه رفت و بر روي ماسه ها
طرحي مچاله از گل و پروانه را کشيد
از روي ماسه ها گل و پروانه پر گرفت
دريا که وحشيانه به دنبالشان دويد
مرد از کنار زن شبهش رفته بود و باز
از لابه لاي گريه ي زن باد مي وزيد
او غمگنانه رفت و از او روي ميز ماند
يک تکّه يادداشت و يک قفل بي کليد
دريا شکاف خورد و جهان رفت زير آب
فنجان قهوه نيمه ي ليمو گلي سپيد